پارت ۹ خواهر و برادر رزمیکار

پارت ۹: سکوتی که ضربه می‌زند

نورِ سالن نیمه‌خاموش بود. صدای تهویه مثل یک نفسِ طولانی در فضا می‌چرخید.

آرمان بند دوبوکش را محکم‌تر کرد. نوا روبه‌رویش ایستاده بود، اما نگاهش جایی میان زمین و فکرهایش گیر کرده بود.

آرمان گفت:

«از اول بگو. اون تکنیکی که گفتی… همون ترکیبیه؟»

نوا نفس کوتاهی کشید.

«آره. ولی قبلش… یه چیز باید بفهمی.»

آرمان ابرو بالا برد.

«چی؟»

نوا آرام قدم جلو آمد.
«تو هنوز داری با ترست می‌جنگی، نه با من. من حریف تو نیستم، آرمان. من… کنارتَم.»

این را گفت و چشمش را بالا آورد؛ تماس کوتاه، اما سنگین.

آرمان برای لحظه‌ای عقب رفت. ضربانش ناهموار شد مثل کسی که نمی‌داند کلمات طرف مقابل تهدیدند یا تسکین.

«باشه… تکنیکت رو نشون بده.»

اما صداش کمی پایین‌تر از حد معمول بود.

نوا عقب رفت، پاهایش را ثابت کرد، دست راست بالا، چرخش کمر…

«اینو خودم ساختم. اسمم هم گذاشتم روش.»

آرمان لبخند خفیفی زد.

«اسم؟»
(سِـبیت دُلیو – چرخشِ نور کم.)

آرمان زیر لب تکرار کرد: «چرخش نور… قشنگه.»

نوا بدون حرف، با یک چرخ پهلو و ضربه دو مرحله‌ای پا تکنیک را اجرا کرد.

هوا بینشان شکافته شد.

آرمان ناخودآگاه یک قدم عقب رفت.

«نوا… این خیلی سریع بود.»

نوا: «سریع نیست. دقیق‌ه.»

سکوتی کوتاه. بعد آرام‌تر ادامه داد:

«می‌خوام تو هم یاد بگیری. ولی قبلش باید اجازه بدی نزدیکت بشم.»

این جمله… دقیقاً همان‌جایی خورد که آرمان همیشه پنهان می‌کرد.

آرمان نگاهش را دزدید:

«نزدیک شدن… چیزیه که برای ما همیشه درد داشته.»

نوا یک قدم جلو آمد. فاصله‌شان کم شد اما تماس نبود.

«پس بذار این‌بار درد نده.»

لحظه‌ای کش‌دار.

آرمان بالاخره سرش را تکان داد:

«باشه. یادم بده.»

نوا آمد که آموزش شروع کند، اما—

صدای خشکِ برخورد فلز به زمین در انتهای سالن پیچید.

جفتشان برگشتند.

چراغ‌های راهرو کمی لرزیدند.

آرمان زیر لب گفت: «کسی اینجا نبود…»

نوا آهسته گفت:

«یا نباید می‌بود.»

سایه‌ای پشت شیشه ماتِ در حرکت کرد.

آرام. حساب‌شده.

جوری که انگار مدت‌هاست نگاهشان می‌کرده.

نفس آرمان سنگین شد.

نوا زیر گوشش آرام گفت: «آرمان… آماده باش.»

و پارت ۹ همین‌جا، با همان تنش نیمه‌خاموش K‑Drama، می‌ایستد.

اگر می‌خوای، همین الان پارت ۱۰ رو هم ادامه بدم،

یا اگر می‌خوای بر اساس پارت ۹ یک ویدیو سینمایی هم بسازم، بگو.



autorenew

thumb_up


thumb_down
این جمله… دقیقاً همان‌جایی خورد که آرمان همیشه پنهان می‌کرد.

آرمان نگاهش را دزدید:

«نزدیک شدن… چیزیه که برای ما همیشه درد داشته.»

نوا یک قدم جلو آمد. فاصله‌شان کم شد اما تماس نبود.

«پس بذار این‌بار درد نده.»

لحظه‌ای کش‌دار.

آرمان بالاخره سرش را تکان داد:

«باشه. یادم بده.»

نوا آمد که آموزش شروع کند، اما—

صدای خشکِ برخورد فلز به زمین در انتهای سالن پیچید.

جفتشان برگشتند.
چراغ‌های راهرو کمی لرزیدند.

آرمان زیر لب گفت: «کسی اینجا نبود…»

نوا آهسته گفت:

«یا نباید می‌بود.»

سایه‌ای پشت شیشه ماتِ در حرکت کرد.

آرام. حساب‌شده.

جوری که انگار مدت‌هاست نگاهشان می‌کرده.

نفس آرمان سنگین شد.

نوا زیر گوشش آرام گفت: «آرمان… آماده باش.»
دیدگاه ها (۰)

رمان خواهر و برادر رزمیکار

رمان خواهر و برادر رزمیکار

#بی_تی_اس

#موکبانگ #خوشمزه #چالش #بی_تی_اس #بلک_پینک #آرمی #بلینک #تت...

رمان خواهر و برادر رزمیکار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط